هميشه فكر ميكردم
خدا
من را نمي خواهد
و من.....
در نقطه مبدا َ
بر او
تحميل گرديدم.
هميشه فكر ميكردم
كه او
از دست من
شاكيست
و مي خواهد بگيرد
انتقام خويش را
از اين تن خاكي.
و من
با بي محلي
داغ او را
تازه مي سازم
و مي مالم
قباي ژندهُ
رقيَتش بر خاك
و......
با فرياد مي گويم
خدايي ؟
باش.
از كبر و غرورت
سخت بيزارم
تو هستي را
براي
خود فروشي
كرده اي بر پا ؟
تو مي خواهي؟
خلائق،
با دهان باز و
چشمان پر از حيرت؟
بگويند:
اوه ..........
اين خالق
چه يكتا است و
بي همتا؟
ولي من
هيچ تحويلت نمي گيرم
و هرگز
زير بار
اين حماقت
تن نمي دارم .
هميشه فكر مي كردم
چرا ؟
دائم تو مي گويي؟
رحماني
جباري
ستاري
غفار.........؟
اگر
في الواقع هستي ؟
باش.
اين گفتن نمي خواهد .
چرا در بوق مي سازي ؟
چرا بر خويش مي نازي ؟
چرا دائم برايم پيك مي تازي؟
هميشه فكر مي كردم؟
چرا بنياد بت را
بر فنا دادي ؟
و با دست خليل ات
خانه بت را بنا كردي ؟
تو ميخواهي همه
چون اسب عصاري
به گرد ، خانه ات
چرخند.
تو مي خواهي
خودت را
لابلاي اين حماقت ها
بپا سازي.
بدان يا رب
دچار شهوت و
خود خواهي خويشي.
و من هر گز
چنين تن پوش را
بر تن
نمي پيچم.
......
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: کفریات
شمس الدین عراقی
عشق وطن
نام و نشان من
کوک
شور ، ماهور
جوم جومک بلگ خزون
همچو طبیعت
زخمه
شوخی با رفیق شفیق جناب فخار
قدرت غزل
طفل درون
سوغات گیلان
چه کسی لایک می گیرد .
سعدیا
از حس ارتکاب
همسرت مٌرد
زار زار
یاس و امید
روز و شب
حرکت و سکون
گریه و خنده
قصه و غصه
سادگی و تجمل
زاویه و تفاهم
عشق و نفرت
زندگی و مرگ
حس خوبی است
حضرت حاکی
کلوزیوم
ساعت را بشکن
می جویمت
تو تنها نیستی
من ، آدمم
تنهایی ممتد
مسلخ عشق
گرمای خورشید
در سویدای دشت
حتی درسکوت
نه .... تو عاشق شده ای
قلبت را ربوده ام
و سپیده دم
همیشه فریادم
زبان احساسم
شام تا شام
تناور درخت عشق
همیشه عاشق
آغاز
دو چشمت
مطمئن باش که من می دانم
سایت ماه اسکین طراح قالب وبلاگ رایگان با امکانات عالی